به نام خدا
خدایا شهر دلم آشوب است.آسمان آن دیگر آبی نیست.غبار نامردمی ها آسمانش را کبود کرده. دریای دلم از بی مهری ها خشک شده است . گلستان دلم از سرمای ناجوانمردی ها یخ زده است. انبار غم دل پر شده است. خدایا شیشه دلم را بندگانت خورد کرده اند.
خدایا دیگر شهر انسانها را دوست ندارم . شهر انسانها پر است از مردان نامرد ، در این شهر همه قاضی شده اند و اهل قضاوت. خیلی زود حکم به اعدام دلهای پاک و بی حیله میدهند.خدا یا در شهر انسانها یک رنگی جای خود را به بی رنگی داده است.
خدایا من تو را میخواهم . تو که آرامش بخش هر دلی.خدایا دیگر شهر بندگانت را دوست ندارم.میخواهم سفر کنم .سفری تا خود تو
یا علی